غم

غم

بازم سلام امروز دومين روز سال نود و يك كه اتفاقات بدي افتاد امروز خاله ام به ما زنگ زد و گفت كه بياييد با خاله ي ديگرم و و مادربزرگم به باغ ان ها برويم پارسال به خاطر همين موضوع در خانه ي ما تا سيزده به در دعوابود امسال ما نخواستيم برويم چون پدرم از شوهر خاله ام خوشش نمي ايد و نميگذاشت ما برويم و همش به مادرم دستور ميداد ظرف بشور لباس بشور غذذا ذدرست كن ديگر تاقط ندارم نميدانم چجه كنم خاله ام نزديك به شش يا هفت بار تماس كگرفت ولي مادرم ميگفت نه كار دارم بار اخر مادرم تلفن را برداشت و گفت همسرم نمي كذارد نميدانيد ان لحظه درون خودم تحقير شدم چعه برسد ديگر جلوي ديگران ديگر نميتوانم زندگي كنم خسته ام از زندگي پدرم و مادرم همش با هم دعوا ميكنند  مادرهم گريه ميكند اخر اين هم شد زندگي چرا بعضي ها اينقدر شادند و ما هيچ وقت شادي واقعي را احساس نكرديم واقعا نميدانم چه بايد بكنم باز هم ميگويم خسته ام ديگر تاب ندارمديگر نمي توانمتحمل كنم شايد بگوييد چه بيفكرم ولي بعضي وقت ها به فرار از خانه هم فكر ميكنم. اميدوارم درمورد من فكر بدي نكنيد و اميدوارم مرا درك كنيد.

نوشته شده در چهار شنبه 2 فروردين 1391برچسب:,ساعت 15:54 توسط غم| |

امروز سي و يك اسفند سال نود است ساعت هشت و سي و پنج دقيقه چند دقيقه ديگر به سال تحويل نمانده ما داريم همراه با پدر  مادر و خواهر كوچك ترم تخم مرغ هايي را رنگ ميزنيم مادرم تخم مرغ خود را تمام ميكند به خواهرم ميگويد بيا تا لباس هاي عيدت رابپوشم ان هارا تن خواهرم ميكند خواهرم گريه ميكند و ميگويد من ان شلوار را دوست ندارم و مادرم با فريادي بلند مي گويد چرا خواهرم ميگويد مرا اذيت ميكند نمي توانم ان را بر تن داشته باشم مادر عصباني ميشود و ميگويد برو به اتاقت خواهرم با گريه وارد اتاق ميشود و زانوي غم بفل ميگيرد و گريه ميگند پدرم هم به مادر ميگويد چرا اينقد داد ميزني دهنتو ببند همان لحظه سال تحويل ميشود شما جاي من بوديد چه ميكرديد من غم دختري 14 ساله هستم كه در لحظات زيباي تحويل سال ببينده ي چنين اتفاقي بودم.اين است زندگي هر رو ز هر ساعت هر دقيقه و هر لحظه ي من.

نوشته شده در چهار شنبه 2 فروردين 1391برچسب:,ساعت 14:13 توسط غم| |


Power By: LoxBlog.Com